چپاول و غارت کردن. کلمه تاراج در قدیم گاهی با زدن صرف میشده است: و مالهای ایشان جمله تاراج زد. (فارسنامۀ ابن بلخی). اگر مزدک خزانۀ تو تاراج زند منع نتوانی کردن چون متابع رای او شدی. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 87). رجوع به تاراج شود
چپاول و غارت کردن. کلمه تاراج در قدیم گاهی با زدن صرف میشده است: و مالهای ایشان جمله تاراج زد. (فارسنامۀ ابن بلخی). اگر مزدک خزانۀ تو تاراج زند منع نتوانی کردن چون متابع رای او شدی. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 87). رجوع به تاراج شود
زر قلب ناروا بسکه زدن یعنی خارج از دارالضرب. (آنندراج). زر قلب را خارج از دارالضرب سکه زدن. از مصطلحات. (غیاث اللغه). مقابل رائج. (آنندراج). رجوع به رائج شود: بی اصول قدمش سکۀ رائج نزنی خارجی واقف دم باش که خارج نزنی. میرنجات (از آنندراج). رجوع به خارج نزدن شود
زر قلب ناروا بسکه زدن یعنی خارج از دارالضرب. (آنندراج). زر قلب را خارج از دارالضرب سکه زدن. از مصطلحات. (غیاث اللغه). مقابل رائج. (آنندراج). رجوع به رائج شود: بی اصول قدمش سکۀ رائج نزنی خارجی واقف دم باش که خارج نزنی. میرنجات (از آنندراج). رجوع به خارج نزدن شود
تاراج رفتن. به غارت رفتن. به چپو رفتن. به چپاول رفتن: یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد ما همچنان لب بر لبی برناگرفته کام را. سعدی. رجوع به تاراج رفتن و تاراج شود
تاراج رفتن. به غارت رفتن. به چپو رفتن. به چپاول رفتن: یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد ما همچنان لب بر لبی برناگرفته کام را. سعدی. رجوع به تاراج رفتن و تاراج شود
یغما کردن. چپاول کردن. چاپیدن. تاختن. غارتیدن: مغاوره، تاراج کردن. (منتهی الارب) : بکشتند وتاراج کردند مرز چنین بود ماهوی را کام و ارز. فردوسی. چو دیدند رفتند کارآگهان بنزدیک بیدار شاه جهان که تاراج کردند انبار شاه بمزدک همی بازگردد گناه. فردوسی. و لشکر او را بیشترین بکشتند یا اسیر بردند و مالها را تاراج کردند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 46). حرام آمد علف تاراج کردن بدارو طبع را محتاج کردن. نظامی. ز کارگاه قضا بردرخت پوشانند قبای سبز که تاراج کرده بود خزان. سعدی. تو خود چه فتنه ای که بچشمان ترک مست تاراج عقل مردم هشیار میکنی. سعدی. جهان دل ببازی کرده تاراج بدل صاحبدلان را کرده محتاج. آصفخان جعفر (از آنندراج). رجوع به تاراج شود
یغما کردن. چپاول کردن. چاپیدن. تاختن. غارتیدن: مغاوره، تاراج کردن. (منتهی الارب) : بکشتند وتاراج کردند مرز چنین بود ماهوی را کام و ارز. فردوسی. چو دیدند رفتند کارآگهان بنزدیک بیدار شاه جهان که تاراج کردند انبار شاه بمزدک همی بازگردد گناه. فردوسی. و لشکر او را بیشترین بکشتند یا اسیر بردند و مالها را تاراج کردند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 46). حرام آمد علف تاراج کردن بدارو طبع را محتاج کردن. نظامی. ز کارگاه قضا بردرخت پوشانند قبای سبز که تاراج کرده بود خزان. سعدی. تو خود چه فتنه ای که بچشمان ترک مست تاراج عقل مردم هشیار میکنی. سعدی. جهان دل ببازی کرده تاراج بدل صاحبدلان را کرده محتاج. آصفخان جعفر (از آنندراج). رجوع به تاراج شود
به یغما دادن. به غارت و چپاول دادن. چپو دادن: و مال او و خان و مان و چهارپایان او را تاراج داد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 103). یکی را دست شاهی تاج داده یکی صد تاج را تاراج داده. نظامی. نوای بلبل و آوای دراج شکیب عاشقان را داده تاراج. نظامی. ... و قماشات او را در قلم آورده و تاراج داده و او را موقوف کرده. (جهانگشای جوینی). سپه کشیدن نوفل بدان نمی ارزد که عشق تاختن قیس را دهد تاراج. امیرخسرو (از آنندراج). - به تاراج دادن: همه بومهاشان بتاراج داد سپه را همه بدره و تاج داد. فردوسی. سراپردۀ اوبتاراج داد به پرمایگان بدره و تاج داد. فردوسی. بتاراج داده کلاه و کمر شده روز تار و نگون گشته سر. فردوسی. همه زابلستان بتاراج داد مهان را همه بدره و تاج داد. فردوسی. به تاراج داد آن همه خواسته شد ازخواسته لشکر آراسته. فردوسی. همه گنج او را بتاراج داد بلشکر بسی بدره و تاج داد. فردوسی. بتاراج داد آنکه آورده بود نپیچید از آن بد که خود کرده بود. فردوسی. بتاراج داد آنکه بودش بشهر بدان تا یکایک بیابند بهر. فردوسی. دو فرزند او را بر آتش نهاد همه چیز ایشان بتاراج داد. فردوسی. به تاراج داد آنهمه خواسته هیونان و اسبان آراسته. فردوسی. مال بصد خنده به تاراج داد رفت و بصد گریه بپا ایستاد. نظامی. ... و نیالتکین فایقی و دیگر قواد و امرا به استقبال او روان شدند چون در مجلس او قرار گرفتندهمگنان را محکم ببست و اموال و مراکب و اسلحه همه بتاراج بداد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 178). بیک هفته نقدش به تاراج داد بدرویش و مسکین و محتاج داد. (بوستان). سعدی چمن آن روز بتاراج خزان داد کز باغ دلش بوی گل یار برآمد. سعدی. چو مقبل رم خورد زافغان محتاج دهد غوغای ادبارش بتاراج. امیرخسرو. رجوع به تاراج شود
به یغما دادن. به غارت و چپاول دادن. چپو دادن: و مال او و خان و مان و چهارپایان او را تاراج داد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 103). یکی را دست شاهی تاج داده یکی صد تاج را تاراج داده. نظامی. نوای بلبل و آوای دراج شکیب عاشقان را داده تاراج. نظامی. ... و قماشات او را در قلم آورده و تاراج داده و او را موقوف کرده. (جهانگشای جوینی). سپه کشیدن نوفل بدان نمی ارزد که عشق تاختن قیس را دهد تاراج. امیرخسرو (از آنندراج). - به تاراج دادن: همه بومهاشان بتاراج داد سپه را همه بدره و تاج داد. فردوسی. سراپردۀ اوبتاراج داد به پرمایگان بدره و تاج داد. فردوسی. بتاراج داده کلاه و کمر شده روز تار و نگون گشته سر. فردوسی. همه زابلستان بتاراج داد مهان را همه بدره و تاج داد. فردوسی. به تاراج داد آن همه خواسته شد ازخواسته لشکر آراسته. فردوسی. همه گنج او را بتاراج داد بلشکر بسی بدره و تاج داد. فردوسی. بتاراج داد آنکه آورده بود نپیچید از آن بد که خود کرده بود. فردوسی. بتاراج داد آنکه بودش بشهر بدان تا یکایک بیابند بهر. فردوسی. دو فرزند او را بر آتش نهاد همه چیز ایشان بتاراج داد. فردوسی. به تاراج داد آنهمه خواسته هیونان و اسبان آراسته. فردوسی. مال بصد خنده به تاراج داد رفت و بصد گریه بپا ایستاد. نظامی. ... و نیالتکین فایقی و دیگر قواد و امرا به استقبال او روان شدند چون در مجلس او قرار گرفتندهمگنان را محکم ببست و اموال و مراکب و اسلحه همه بتاراج بداد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 178). بیک هفته نقدش به تاراج داد بدرویش و مسکین و محتاج داد. (بوستان). سعدی چمن آن روز بتاراج خزان داد کز باغ دلش بوی گل یار برآمد. سعدی. چو مقبل رم خورد زافغان محتاج دهد غوغای ادبارش بتاراج. امیرخسرو. رجوع به تاراج شود
به یغما بردن. چاپیدن. - به تاراج بردن: سوی کاخ شه سر نهادند زود به تاراج بردند از آن هرچه بود. اسدی (گرشاسبنامه). چشمی که دلی برد به تاراج دانی که به سرمه نیست محتاج ور وسمه کنی بر ابروی زشت چون سبزه بود بروی انگشت. امیرخسرو. رجوع به تاراج شود
به یغما بردن. چاپیدن. - به تاراج بردن: سوی کاخ شه سر نهادند زود به تاراج بردند از آن هرچه بود. اسدی (گرشاسبنامه). چشمی که دلی برد به تاراج دانی که به سرمه نیست محتاج ور وسمه کنی بر ابروی زشت چون سبزه بود بروی انگِشت. امیرخسرو. رجوع به تاراج شود
اتومبیلی را وارد گاراژ کردن، یا برن گاراژ، هنگامی که صاحب ماشین بخواهد راننده را جواب کند گوید: بزن گاراژ، یعنی ماشین را وارد گاراژ کن و سویچ را تحویل ده، ولش کن، اهمیتی نمیدهم
اتومبیلی را وارد گاراژ کردن، یا برن گاراژ، هنگامی که صاحب ماشین بخواهد راننده را جواب کند گوید: بزن گاراژ، یعنی ماشین را وارد گاراژ کن و سویچ را تحویل ده، ولش کن، اهمیتی نمیدهم